در خانه’ خود نشسته ام ناگاه
مرگ آيدو گويدم : زجابرخيز
اين جامه’ عاريت به دورافكن
وين باده’ جانگزا به كامت ريز!
خواهم كه مگر زمرگ بگريزم
مي خنددو مي كشددر آغوشم
پيمانه زدست مرگ ميگيرم
ميلرزم و با هراس مي نوشم
آن دور. درآن ديار ِ هول انگيز
بي روح .فسرده . خفته در گورم
لب بر لب من نهاده كژدم ها
بازيچه’ مار و طعمه’ مورم
سالي نگذشته استخوان من
دردامن گور خاك خواهد شد
وز خاطر روزگار بي انجام
اين قصه’ دردناك. خواهد شد
اي رهگذران وادي هستي
از وحشت مرگ ميزنم فرياد
بر سينه’ سرد گور بايد خفت
هر لحظه به مار بوسه بايد داد !
اي واي چه سرنوشت جانسوزي
اين است حديث تلخ ما. اين است
ده روزه’ عمر با همه تلخي
انصاف اگر دهيم شيرين است
از گور چگونه رو نگردانم؟
من عاشق آفتاب تابانم
من روزي اگر به مرگ رو كردم
ازكرده’ خويشتن پشيمانم
من تشنه’ اين هواي جان بخشم
ديوانه’ اين بهار و پاييزم
تا مرگ نيامد ست برخيزم
در دامن زندگي بياويزم !
فريدون مشيري
نظرات شما عزیزان: